نیکان جونمنیکان جونم، تا این لحظه: 10 سال و 11 ماه و 4 روز سن داره
قصه شیرین زندگی ماقصه شیرین زندگی ما، تا این لحظه: 14 سال و 1 ماه و 8 روز سن داره

پسرم همه هستی ام

یه قرار خوب

امروز28شهریور93،یه روز نیمه ابری،من به همراه مامان ارسطو گلی قرارگذاشتیم که همو ببینیم.محل قرارمون شدساعت5.30پارک شهر.شماکه از خواب بعدازظهری خبری نبود به همین خاطر خودمون رو مشغول کردیم تا ساعت نزدیک قرار.آماده شدیم وزدیم بیرون که همزمان با خارج شدن ما از منزل هوا هم فکر کرد که باید بباره.اگه بدونین چه بارونی بود...... تویه پاساژ همدیگرو دیدیم.وای چقد هیجان انگیز بود.ماشالله عروسکمون مثه همیشه خوشگل وخوش تیپ مثه عکساش ومامانیشم مهربون سر زنده.موندیم تو این بارون کجا بریم که باهم فکری هم رفتیم نمایشگاه. بابامهدی تنها نشسته بود وسیل آب بود که تو غرفه اش سرازیر شده بود چون غرفه اش ابتدای نمایشگاهه. ماهم رفتیم تو ومطمئنم بابام از دیدن ارسطو ...
28 شهريور 1393

خاطره زایمان

مطلب بصورت موقت و بدون نمایش در وبلاگ ثبت شده است پسرم شنبه به اتفاق عزیز اومدیم لاهیجان تا من آخرین نوبت دکترم رو برم.از اونجاییکه قرار شد بریم بیمارستان دولتی به دلیل اصرار زیاد دکتر درگاهی پسر عموی بابایی وخانومشم دکتر منه،خانوم دکتر گفتن که فردا شیقت بیمارستانشه وما میتونیم مقدمات زایمان رو بچینیم.وای که یهو کلی استرس گرفتم چون خودم رو برای یه هفته دیگه آماده کرده بودم.به بابایی خبر دادم واونم هل شد.با هماهنگی دکتر به همراه خاله معصوم وبابایی شب رفتیم بیمارستان چون دولتی باید شب قبلش اونجا باشی.کادر اونجا دلیل سزارین خواستن وگفتن سر کلاژجزو دلیل نمیشه ولی بعد فهمیدن که ما بند پ داریم قبول کردن. چی بگم از شب تا صبحش که یه ساعتم خو...
25 شهريور 1393

محض خنده

عشقم الان دو روزه که هروقت میبرمت دستشویی تصویر خودتو تو شیر اب میبینی وباهاش بای بای میکنی.برای اولین بار که فهمیدم کلی خندیدم. فعلا راحت شدم چون به همهچی کارداشتی از شیر آب گرفته تا سطل آشغال وبرس دستشویی همش باهم دعوا داشتیم. ...
25 شهريور 1393

روزمرگی های عشقم

عشقم که خسته از بازی و دوندگی در حال تماشای تبلیغه. آخ قربون خستگی وخمیازه ات عزیزم 2روزه که یاد گرفتی سبد اسباب بازیتو میذاری سرت وتو خونه میدوی وذوق میکنی اینم به افتخار پسرخاله عزیز آقا پارسا که نیکان خیلی شبیه بچگی های پارسا جونه اینم آقا نیکان خونه بابابزرگ بعد از خوردن بستنی ودر حال خونه تکونی البته به عشق آب بازی   ...
23 شهريور 1393

منو تو وتنهایی

پسرم این روزها وشبها بابایی تو نمایشگاه غرفه گرفته وروزها تو کارگاهه وشبها هم بعدشام میره غرفه که کارگرش بره استراحت واسه همین منو وتو تا 1شب تنها میمونیم وفقط باباروسر ناهار وشام میبینیم. تنهایی خیلی سخته ولی من وتو کلی باهم بازی وشادی میکنیم که تو جای خالی بابارو نفهمی. خدایا هیچ گاه جمع ما رو کم نکن وبر شادی ها وخوشی هاش ضرب بذار.
20 شهريور 1393

عشق ناتمام

روز وشب کارم این شده که بهت عشق بدم.عشقی جاودانه که قبل تو هیچ درکش نکرده بودم ومطمئنم که هیچ وقت عین این عشق نخواهد اومد. من عاشق شدم،عاشق موجودی که وجودش از منه،ازهمسرمه ومن عاشق خودمون شدم. من عاشق شدم وبدون هیچ واهمه ای اقرار میکنم.میدونم که عشقم ابدیست وباور دارم که این عشق از ازل بوده. هر روز که میگذره دیوونه وار دوستت میدارم....هر روز که میگذره بهت بیشتر وابسته میشم....عشق قشنگم همیشه کنارم بمون و برام از شادی ها بخون که خودت قصه زیبای رویاهای منی.دوستت دارم پسرم ...
18 شهريور 1393

تجربه

دوستای گلم. هیچ میدونین ما چه بچه های باهوشی داریم؟هیچ میدونین این وروجک های 80 سانتی چقد مارو درگیر خودشون میکنن. طبق شور ومشورتی که چند روز گذشته با دوست عزیزم افروز داشتم شکایت وگلایه از بدغذایی نیکان واینکه روز به روز بدتر میشه.دوستم گفت وقتی تو پیشش میگی این هیچی نمیخوره این میفهمه وبه همین جهت گارد تدافعی میگیره.تو پیشش ازش تعریف کن شاید جواب بده. واما من از اون روز به هر کی رسیدم گفتم نیکان اینقد خوب غذا میخوره وزیادم بهش گیر ندادم.الان 2روزه بزنم به تخته کمی بهتر شده ومقاومت نمیکنه.خداکنه ادامه دار باشه. عجب موجوداتی هستن این فسقلی ها ...
11 شهريور 1393

و اهم اخبار

روز گذشته بنده به همراه پسرم نیکان رهسپار کارگاه پدرمهدی شدیم.از آنجاییکه هوا با بارش اندکی که داشت کمی ملایم گشته بود واز آن حالت خفقان آور خارج از اینرو من وپسرک تصمیم گرفتیم به نزد همسری رفته ودر کنار گلهای بسیار زیبای کارگاه وگلخانه عکس بیندازیم. اما امان از دست پسرک شیطانم که آرزوی یک عکس زیبا را بر دل مادر نهاد ودایم در حال گریز از مرکز دوربین بود. حال چند عدد تصویر برای دلخوش کنک مادر در اینجا خواهیم نهاد. با تشکر   ...
11 شهريور 1393

پسر

پسر که داشته باشی همش دلت قرصه که یکی هست که عاشقانه مامانشو دوست داره. پسر که داشته باشی همیشه مطمئنی که یکی پشتته وبهش افتخارمیکنی. پسر که داشته باشی همیشه عشق میکنی که تو خونه از بین صدها اسباب بازی یه راست سراغ توپ میره وباهاش سرگرم میشه ودیگه نیازی که یه عالمه وسایل خاله بازی براش بخری. پسر که داشته باشی همیشه خیالت راحته که اگه تنها بره بیرون چشم طمع کسی دنبالش نیست وراحت میتونی سرت رو رو بالیش بذاری. پسرکه داشته باشی همیشه دلت میخواد دنبال رنگهای آبی واسه وسایلش باشی ودنبال یه تیپ تاپ براشی. پسرکه داشته باشی،گفتم پسر.......همیشه آرزوته که تا همیشه مثه الان عاشت باشه ولحظه ای ازت جدانشه ولی حیف که ذات مر...
9 شهريور 1393

فکر

مامان گل سلام الان که این پست رو میذارم شما کنارمن به خواب ناز بعدازظهری فرو رفتی ومنم از فرصت این سکوت استفاده کردم.دیشب یه مطلب تو وب دلسا جونی خوندم ویه جوابی که خاله معصوم مهرسایی داده بود،همین باعث شدکه منم به فکر فرو برم.فکر اینکه درآینده برای دنیای زیبای تو چه کار کنیم؟ مامانی تو دنیاییکه ما توش زندگی میکنیم اگرهم ازقصد وعمد بخواهیم تنها زندگی کنیم نمیشه،بدجوری همه چی به همه چی وابسته است وما آدمها اجتماعی و وابسته به هم. بیشتر وقتها بابامهدی میشینه واز خاطرات خوش کودکی که با عمو مصطفی داشته از شیطنتهاشون،از خرابکاریهاشون،ازبازیگوشیهاشون تعریف میکنه.خود من که بچه آخر خونه هستم وشدیدا وابسته به خونواده خصوصا به خاهرام. ما4ت...
8 شهريور 1393